دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
مجنون اشفته نمی خفت
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
صلاح کار کجا و من خراب کجا
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
حافظ شعر نمیگفت
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
نگردد مهرت از جانم فراموش
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
دست به کاری زنم که غصه سر آید
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
به سان دیگ دایم میزنم جوش
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
اگر آنکه میرفت خاطره اش را میبرد
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
شعر های حافظ
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
صلاح ما همان است کان تو راست صلاح
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
شعر حافظ در مورد عشق
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
دد و دامت کمین از پیش و از پس
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
شعر غمگین عاشقانه از حافظ
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
الا ای آهوی وحشی کجایی
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
مجموعه اشعار زیبای حافظ
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
اشعار عاشقانه حافظ
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
شعر عاشقانه حافظ برای همسر
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
گلچین زیباترین اشعار حافظ
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفت و گو آیین درویشی نبود
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم تا درخت دوستی کی بر دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم گفت و گو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم شیوه چشمت فریب جنگ داشت ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
برو دوشش بر و دوشش بر و دوش
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
امیدواریم از خواندن اشعار عاشقانه حافظ لذت برده باشید.
آن که پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
مرا با توست چندین آشنایی
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
شعر از حافظ
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
ورنه با تو ماجراها داشتیم
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
روی تو مگر آینه لطف الهیست حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز تاب آتش سودای عشقش
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند
رباعی عاشقانه حافظ
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
دل و دینم دل و دینم ببردست
هرکس آنجا به امید قبسی میآید
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
من آن فریب که در نرگس تو میبینم بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
وان که این کار ندانست در انکار بماند
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
زدهام فالی و فریادرسی میآید
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
شعر حافظ کوتاه
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
با من راه نشین باده مستانه زدند
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
فرهاد سنگ نمی سفت
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
غزل عاشقانه حافظ
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
اشعار عاشقانه حافظ
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
مرا از توست هر دم تازه عشقی تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
اشعار عاشقانه حافظ
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
آسمان بار امانت نتوانست کشید
در این مطلب مجموعه ای از زیباترین اشعار عاشقانه حافظ شیرازی ملقب به لسان الغیب را گردآوری کرده ایم. امیدواریم گلچین شعرهای معروف این شاعر بزرگ شده ششم در مورد عشق و معشوق در قالب رباعی، دو بیتی، غزل و … مورد پسند شما عزیزان قرار گیرد. یادتون نره که فال حافظ هم بگیرید.
گلچین شعر حافظ شیرازی
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
چو لعل شکرینت بوسه بخشد مذاق جان من ز او پر شکر باد
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
اشعار عاشقانه حافظ
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
اشعار عاشقانه حافظ
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
شاهبازی به شکار مگسی میآید
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
شعر عاشقانه حافظ
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
حقا که به چشم در نیامد ما را
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
بر سر آنم که گر ز دست برآید
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرومگذارش
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
تا درخت دوستی کی بر دهد
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شعر عاشقانه حافظ
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
اگر پوسیده گردد استخوانم
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم