همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و به سر سفره آن دو برگشت و گفت: خانم می توانم از شما سوالی بپرسم؟ پیرزن پاسخ داد: خواهش می کنم. جوان گفت: چرا چیزی نمی خوری؟ شما که گفتید در همه چیز شریک هستید، منتظر چه هستید؟
پیرمرد شروع به خوردن سیب زمینی هایش کرد. مرد جوانی برخاست و سر میز آن زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد خرید ساندویچ و نوشیدنی داد. اما پیرمرد مخالفت کرد و گفت: اشکالی ندارد، همه چیز را با هم تقسیم می کردیم.
مردم کم کم متوجه شدند که پیرزن در تمام مدتی که پیرمرد مشغول غذا خوردن بود به او نگاه می کرد و به غذای او دست نمی زد. یک بار دیگر همان مرد جوان به سمت میز رفت و از آنها خواست که به او اجازه دهند ساندویچ دیگری سفارش دهد و این بار پیرزن توضیح داد: ما معمولاً همه چیز را با هم تقسیم می کنیم.
پیرمرد برای سفارش غذا به صندوق پول رفت. غذا سفارش داد، پول داد و غذا آماده شد. با سینی به سمت میزی که همسرش نشسته بود رفت و رو به روی او نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی ورقه شده و یک نوشابه روی سینی بود.
در یک شب سرد زمستانی، یک زوج مسن وارد یک رستوران بزرگ شدند. در بین زوج های جوانی که آنجا بودند توجه زیادی را به خود جلب کردند. بسیاری از آنها به این زوج مسن نگاه می کردند و به راحتی می شد افکار آنها را در چشمان آنها خواند: ببینید این دو نفر یک عمر با هم زندگی کرده اند و چقدر با هم خوشحال هستند.
پیرزن جواب داد: منتظر دندان!