داستان کوتاه خیانت نوشته غزل سادات. پ
اخم کردم و هستی را مشاهده کردم. مدام از این طرف اتاق به آن طرف می رفت. هر از گاهی به من نگاه می کرد و لبخند می زد. بینی ام را چروک کردم و با خودم لبخند زدم. زن پست و بی وجدان فکر کرد، نمی دانم در سرش چه می گذرد. فکر می کرد من از کارهای کثیفش بی خبرم. از صحبت های تلفنی او خبر ندارم، از این که هر روز آرایش می کرد و به خیابان می آمد. او اخیرا در داخل خانه با مردی عجیب و غریب قرار ملاقات گذاشته است. لب هایم را به هم فشار دادم، او را با این مرد برهنه دیده بودم. آیا او فکر می کرد من حسود هستم؟ نه غیرت نداشتم، امروز و فردا حقش را کف دستش می گذاشتم. فکرش را کرده بودم، گوش تا گوش سرش را بریدم. این مجازات برای زنی بود که به شوهرش خیانت کرد. او باید می مرد و مخفی می شد. نگاهم به صورت هستی ثابت ماند. متوجه جدیت نگاهم شد و سرش را برگرداند و لبخند زد.
– سروش جان چیست؟ آیا چیزی است که شما نیاز دارید؟
سرم را عقب کشیدم، خواستم دهنم را باز کنم و بگویم می خواهم بمیری، اما به موقع جلوی دهانم را گرفتم. نه الان وقتش نبود نباید به او می گفتم چه فکر می کنم. چند روز دیگر آن را خواهم داشت. زن نجس در روز روشن با مرد غریبه صحبت کرد و خندید و او را به خانه آورد. حالا دلیل این همه استرس و هیاهو را می دانستم، او با آن مارتیکه دزد ناموس بود. فکر نمی کرد امروز در خانه باشم، برای همین مثل اسپند روی اجاق بود. ذهنم برق زد، بهتر بود امروز کارم را تمام می کردم و چشمانم از این فکر برق می زد. من باید حقوق آن زن و آن مرد خیانتکار را بدون همه چیز در دست آنها می گذاشتم. مجبور شدم به اتاقم بروم و بخوابم، مثل همه آن دفعات که همسر خیانتکارم از خواب سنگین من سوء استفاده کرد و این مرد را به خانه آورد. این بار باید می خوابیدم و بعد به اوج می رسیدم. با این فکر بلند شدم، هستی با عجله اومد سمتم:
– سروش جان چیست؟ آیا چیزی است که شما نیاز دارید
از این که این قدر ناجور بود ناراحت شدم. چه چیزی برای او تنگ شده بود؟ بعد از سه سال زندگی مشترک، آیا این حق من بود؟
سرد می گویم:
– من میرم اتاق خواب، میخوام بخوابم.
صورتش خرد شد.
-آره آره کار خوبی میکنی برو استراحت کن.
نفس بلندی بیرون دادم. غریبه خجالت نمی کشید، اما مهم نبود، آخرین نفسش بود، داشتم پاره اش می کردم.
وارد اتاق شدم و در را نیمه باز گذاشتم. به کشوی میزم رفتم و آن را بیرون آوردم و به یاد عمویم خدا رحمت کند چاقوی شکاری را برداشتم و زیر بالش پنهان کردم. باید منتظر آمدن این مرد بودم. با همان چاقو هر دو را برای درک می فرستم.
روی تخت دراز کشیدم، زمان به آرامی گذشت. چند بار دستم را زیر بالش گذاشتم و چاقو را چک کردم، آنجا بود. نمی دانم یکی دو ساعت بود یا نه، اما ناگهان دستگیره در تکان خورد، سریع چشمانم را بستم. در اتاق خواب نیمه باز بود. از چشمانم نگاه کردم، هستی آرام وارد اتاق شد و نگاهی به من انداخت. چند ثانیه بعد سریع در را بست، از روی تخت پریدم و خودم را پشت در رساندم. صدای پچ پچش را شنیدم. خونم به جوش آمد. دستم را به دستگیره در بردم و به آرامی در را باز کردم، هستی را دیدم که به سمت در سالن رفت و در را باز کرد، رگ گردنم پرید. وقتش بود غلت زدم و به رختخواب رفتم تا چاقو را بردارم. آنقدر عجله داشتم که زمین خوردم و وسط اتاق افتادم. با شنیدن صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک می شد، آرام شدم. مجبور شدم بلند شوم و چاقو را بگیرم. بلند شدم چند قدمی بالش نرسیده بودم که ناگهان در اتاق خواب باز شد. با ترس سرم رو چرخوندم. وقتی پدرم را دیدم به عقب پریدم و به دنبال آن دو مرد سفیدپوش آمدند. با چشمای گشاد میگم
– چیه بابا؟ اینجا چه میکنی؟
پدرم آرام آرام به سمتم آمد.
-چیزی نیست سروش اومدم ببرمت یه جای خوب.
از خودم محافظت کردم
– جلو نیاید! ما کجا میخواهیم برویم
و ناگهان دیدم موجودی با ناراحتی به من نگاه می کند. دو مرد سفیدپوش به سمتم آمدند، فریاد زدم:
– چطوره؟ تو از من چی میخوای؟
پدرم دستش را روی بینی اش گذاشت.
-سروش جان! داد نزن بابا! میریم یه جای خوب به من گوش کن پسرم!
چشمانم گشاد شد.
– ما کجا میخواهیم برویم؟ این دوتا چی هستن
پدرم با ناراحتی گفت:
– بابا همیشه هذیان میزنی، آدمای غریب میبینی، به زن جوونت تهمت میزنی، همیشه میگی فلانی رو میاره تو خونه، به زمین و دنیا شک میکنی. بیا بریم بابا!
من دادزدم:
– تو هم دست این زن هستی؟ من توهم ندارم، خودم دیدم، این مرد را با او دیدم، حالا می خواهم کار را تمام کنم.
و برگشتم و دنبال بالش دویدم، یک قدمی به تختم رسیده بودم که ناگهان به عقب کشیده شدم. سرم را برگرداندم، دو مرد قوی به بغلم چسبیدند، من زمین خوردم.
– بیا بریم بدجنس ها! تو از من چی میخوای؟ بابا بگو بس کن!
صدای هق هق هایت در اتاق می پیچد. صدای خشمگین پدرم را شنیدم:
– داد نزن بابا! نذار همسایه ها بفهمن! اومدم کمکت کنم نمیخوام اوضاع بدتر بشه.
لگد زدم
– من هیچی نیستم بابا بگو تسلیم نشو!
پدرم جوابی به من نداد، دو مرد قوی را تعیین کرد. مرا از اتاق بیرون کشیدند، پیچ خوردم، اما نتوانستم از آن خلاص شوم. نگاهم روی صورت گریان تو ثابت ماند. من دادزدم:
– داری منو میکشی! خائن، من تو را می کشم!
صدای یکی از دو مرد قوی را شنیدم:
– می بریمش، امیدواریم مغزش خیلی آسیب نبینه. شیشه هم همینطور. ما توهم و توهم داریم، آدم های عجیب و غریب می بینیم، صداهای عجیبی می شنویم، چیزهایی که در بیرون وجود ندارند.
و بدون توجه به گریه هایم مرا از خانه بیرون کردند.