نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟
به دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل
راه ما، راه حق، راه بهروزیست
اتحاد اتحاد رمز پیروزیستزیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباششب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنهاجان می کنند در قفس تنگ کارگاه
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزندمن آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارددیر است، گالیا
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند✿☆✿✿☆✿
اما هزار دختر بافنده این زمان
عشق من
اشعار عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردیتنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهی جرسنور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مراچو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشناییکعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مراگفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداششعر کاروان از سایه ( هوشنگ ابتهاج)
در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیستارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزدهنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغتدر خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنیجوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرستدر آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
غریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدندﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥخوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزمای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توستقصهی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند✿☆✿✿☆✿
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توستهر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرابا چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم استاشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتندشعر عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان
امشب به قصه دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنیدلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودمن انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توستدلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودسینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید بازخونابه گشت دیدهی کارون و زنده رودای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شدای ایت امید به فریاد من برسگفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من استافسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توستدخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرامشعر غمگین گریه از هوشنگ ابتهاج
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توستتو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده منپرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرادر هوای گلشن او پر گشاای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباشکجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی
نمیسنجد و میرنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوتهای خاموشی
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد
شعر دلتنگی گریه سیب از هوشنگ ابتهاج
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مراباغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر استشیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است✿☆✿✿☆✿
شعر افسانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج
چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیپرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست
سایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین داستان که با لب خاموش میکنیبه بوی زلف تو دم میزنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود✿☆✿✿☆✿
شعر عاشقانه همنشین جان از هوشنگ ابتهاج
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟نثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرودعصیان زندگی است
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توستاز بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسستهخلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدمای دل به خیالی خرسنداین دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنی✿☆✿✿☆✿
شعر غمگین بانگ دریا از هوشنگ ابتهاج
نرسیدست کاروان …
✿☆✿
دلنوشته های هوشنگ ابتهاج
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیستگر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توستدیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندشهنگامه رهایی لبها و دست هاست
دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنیسایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توستصلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باشچنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی
از بیم محتسب مشکن ساغرای حریف
میخواره را دریغ بود خدمت عسسشعر عارفانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج (سایه)
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
شبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیختدست هزار کودک شیرین بی گناه
سخنها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی✿☆✿✿☆✿
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزدفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرودهوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستمن این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکستهسایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایهی آن سرو بلندتا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من استیلدا ابتهاج فرزند هوشنگ ابتهاج (سایه) بامداد امروز چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۴۰۱ در صفحهی اینستاگرام خود از درگذشتِ این شاعر نامدار ایرانی خبر داد. ابتهاج متولد ۱۳۰۶ شمسی در رشت بود. «سراب»، «سیاهمشق»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو» و «تاسیان» از جمله آثار او هستند. یاد و نامش گرامی.
گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغتدراین سرای بی کسی.کسی به در نمی زند
نوای عشق را کسی دم سحر نمی زند
جوانه ها سپرده شد به دست جوی بی کسی
هوای شعر عاشقانه هم به سر نمی زند
به طبع شاعران نگو که شعر تازه ای دهد
که از دلان نا امید شعر تر نمیزند
درخت شعر من ببین دوباره هم شکوفه زد
ولی چه سود دارد این غزل ثمر نمی زند
نباش نوش دارویی که بعد مرگ من رسی
که هیچ ناله ای اثر به گوش کر نمیزندشعر دلتنگی سرگذشت از سایه
ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیدپیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توستدر گوش من فسانه دلدادگی مخوان
فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریختنه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿
سوی تو،
اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون استبانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزدزود است گالیا
چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.گر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنیﺩﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ✿☆✿✿☆✿
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
تن
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایهی سوخته دل این طمع خام مبندزندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسندبی توای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباشدخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردیدچشم هزار دختر بیمار ناتوان…
به ره افتاد کاروان
دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوشسپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشانددر گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستما را هوای چشمهی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوسدلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرودهمنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش✿☆✿☆✿☆✿
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشتسایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوشتر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباشزیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖگذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزندﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩکشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست✿☆✿✿☆✿
شعر زیبای قصه آفاق از هوشنگ ابتهاج (سایه)
✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿
روزی که بازوان بلورین صبحدم
بر پردههای ساز
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمنددیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که عاجز هر شخصی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و عریان روی خاک
زیباست
رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت هایشعر زیبای گریز هوشنگ ابتهاج
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنیچون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباشجانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیستاز هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خودرا گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه ی شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه ی نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه منناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تنجز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پسگلچینی از اشعار نو هوشنگ ابتهاج
صبوحیپرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرانشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزندغم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیبدر هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من استدل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذاردجانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیستشکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از مندر عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
✿☆✿✿☆✿
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزندبه آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از منمن در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداندآسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سردتو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من استآینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مراارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باشیاران من به بند،
✿☆✿✿☆✿
اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوش✿☆✿✿☆✿
شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج با نام بازگشت
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
از بهر نان شب
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرادیر است گالیا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماندگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توستره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیستمن میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توستیک دم وصلت ز عمر جاودانم خوشتر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباشتنها
گم گشتهی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیستدر این پست از مجله تصویر زندگی گلچینی از اشعار عاشقانه و عارفانه این استاد گرانقدر و شاعر نامی معاصر ایران زمین رو گرد آوردیم.
دکلمه شعر چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزندبر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرودگوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مراخواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من استشعر تنگ غروب از هوشنگ ابتهاج
دولت وصل توای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قنددر تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستبرگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من استگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو بادهر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توستﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖسایه ها، زیر درختان، در غروب سبز میگریند
شاخهها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده میآرد
سبزهها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت میبارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریهی سیری…گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من استسحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گلاین هم حکایتی ست
دیر است گالیا
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرودروزی که آفتاب
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من استخوشتر از نقش توام نیست در ایینهی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسنداز هر دریچه تافت،
امشب هزار دختر همسال تو ولی
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
عشق من و تو ؟… آه
سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیستسحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدندارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازنداین چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟در روی من مخند!
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من استزود است گالیا
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این مینوشین اگر نوشیاما در این زمانه که درمانده هر کسی
یاری کن ای نفس که درین گوشهی قفس
بانگی بر آورم ز دل خستهی یک نفسطوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آوازمن نیز باز خواهم گردید آن زمان
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیستمی جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنیشاد و شکفته در شب جشن تولدت