اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج + شعرهای دلتنگی سایه • مجله تصویر زندگی

آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت

در روی من مخند!

دیر است، گالیا

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت

زود است گالیا

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

از بیم محتسب مشکن ساغر‌ای حریف‌
می‌خواره را دریغ بود خدمت عسس

ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسید

شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است

اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

دراین سرای بی کسی.کسی به در نمی زند
نوای عشق را کسی دم سحر نمی زند
جوانه ها سپرده شد به دست جوی بی کسی
هوای شعر عاشقانه هم به سر نمی زند
به طبع شاعران نگو که شعر تازه ای دهد
که از دلان نا امید شعر تر نمی‌زند
درخت شعر من ببین دوباره هم شکوفه زد
ولی چه سود دارد این غزل ثمر نمی زند
نباش نوش دارویی که بعد مرگ من رسی
که هیچ ناله ای اثر به گوش کر نمی‌زند

شعر دلتنگی سرگذشت از سایه

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

✿☆✿✿☆✿

شعر افسانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

به آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از من

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥ

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

عشق من و تو ؟… آه

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است

✿☆✿✿☆✿

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

زود است گالیا

افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ

شعر عارفانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج (سایه)

خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

شعر تنگ غروب از هوشنگ ابتهاج

در خراب آباد دنیا نامه‌ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

ما را هوای چشمه‌ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

یاری کن ای نفس که درین گوشه‌ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته‌ی یک نفس

دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید

همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

دیر است گالیا

✿☆✿✿☆✿

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست

می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

اما هزار دختر بافنده این زمان

روزی که بازوان بلورین صبحدم

اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است

✿☆✿✿☆✿

شعر غمگین بانگ دریا از هوشنگ ابتهاج

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

در این پست از مجله تصویر زندگی گلچینی از اشعار عاشقانه و عارفانه این استاد گرانقدر و شاعر نامی معاصر ایران زمین رو گرد آوردیم.

دکلمه شعر چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج

می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست

مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

به ره افتاد کاروان

باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش‌تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

✿☆✿✿☆✿

بر پرده‌های ساز

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند

جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی‌

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت

عشق من

اشعار عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاند

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام

شعر غمگین گریه از هوشنگ ابتهاج

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

✿☆✿✿☆✿

شعر زیبای قصه آفاق از هوشنگ ابتهاج (سایه)

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله‌ی جرس

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند

خوش‌تر از نقش توام نیست در ایینه‌ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

شبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟

✿☆✿☆✿☆✿

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

یاران من به بند،

قصه‌ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش‌تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج

من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد

آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست

عصیان زندگی است

سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

تنها

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

خونابه گشت دیده‌ی کارون و زنده رود‌ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد‌ای ایت امید به فریاد من برس

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

سوی تو،

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه‌ی سوخته دل این طمع خام مبند

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

غریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از من

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

من این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند
شاخه‌ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد
سبزه‌ها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریه‌ی سیری…



منبع

✿☆✿✿☆✿

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که عاجز هر شخصی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و عریان روی خاک
زیباست
رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های

شعر زیبای گریز هوشنگ ابتهاج

چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

ﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خودرا گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه ی شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه ی نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه منناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تن

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است

ﺩﻻ‌ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

از بهر نان شب

رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟

روزی که آفتاب

✿☆✿✿☆✿

شعر عاشقانه همنشین جان از هوشنگ ابتهاج

آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد

ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

به دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل

یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست

نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرود

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

دست هزار کودک شیرین بی گناه

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

این هم حکایتی ست

بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

شعر عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان

✿☆✿✿☆✿

به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته

سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند

پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست

هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه‌ی آن سرو بلند

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم‌ای دل به خیالی خرسند

طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

دولت وصل تو‌ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست

اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

ﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ

نمی‌سنجد و می‌رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت‌های خاموشی

غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

نرسیدست کاروان …

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه‌ی شبانه با من است

دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوش

ای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این می‌نوشین اگر نوشی

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سخن‌ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی‌

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

✿☆✿✿☆✿

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

✿☆✿✿☆✿

شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج با نام بازگشت

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

امشب هزار دختر همسال تو ولی

اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوش

گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش

شعر کاروان از سایه ( هوشنگ ابتهاج)

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿

در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

راه ما، راه حق، راه بهروزیست
اتحاد اتحاد رمز پیروزیست

یلدا ابتهاج فرزند هوشنگ ابتهاج (سایه) بامداد امروز چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۴۰۱ در صفحه‌ی اینستاگرام خود از درگذشتِ این شاعر نامدار ایرانی خبر داد. ابتهاج متولد ۱۳۰۶ شمسی در رشت بود. «سراب»، «سیاه‌مشق»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو» و «تاسیان» از جمله آثار او هستند. یاد و نامش گرامی.

تن

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید باز

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

✿☆✿

دلنوشته های هوشنگ ابتهاج

دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

از هر دریچه تافت،

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

چه خوش افسانه می‌گویی به افسون‌های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی

گلچینی از اشعار نو هوشنگ ابتهاج
صبوحی

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

در هوای گلشن او پر گشا‌ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد

شعر دلتنگی گریه سیب از هوشنگ ابتهاج

گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟

جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست

مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش

من می‌گذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توست

شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی

نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

دیر است گالیا

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست

صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت

بی تو‌ای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

امشب به قصه دل من گوش می‌کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است