
بروزرسانی: 31 اردیبهشت 1404
اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج + شعرهای دلتنگی سایه • مجله تصویر زندگی
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
در روی من مخند!
دیر است، گالیا
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت
زود است گالیا
بر آستان تو چون\xa0سایه\xa0سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نروداز بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسسایران ای سرای امید\xa0بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیدشاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من استدراین سرای بی کسی.کسی به در نمی زند
نوای عشق را کسی دم سحر نمی زند
جوانه ها سپرده شد به دست جوی بی کسی
هوای\xa0شعر عاشقانه\xa0هم به سر نمی زند
به طبع شاعران نگو که شعر تازه ای دهد
که از دلان نا امید شعر تر نمی زند
درخت شعر من ببین دوباره هم شکوفه زد
ولی چه سود دارد این غزل ثمر نمی زند
نباش نوش دارویی که بعد مرگ من رسی
که هیچ ناله ای اثر به گوش کر نمی زند
شعر دلتنگی سرگذشت از سایه
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا✿☆✿✿☆✿
شعر افسانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیستبه آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از منگلبانگ\xa0سایه\xa0گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله ی هر عندلیب نیستﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥخوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیستعشق من و تو ؟… آه
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است✿☆✿✿☆✿
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستزود است گالیا
افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توستﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖشعر عارفانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج (سایه)
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من استشعر تنگ غروب از هوشنگ ابتهاج
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مراما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوسدر کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیستیاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفسدخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردیدهمنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباششاد و شکفته در شب جشن تولدت
دیر است گالیا
✿☆✿✿☆✿
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توستمی جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنیاما هزار دختر بافنده این زمان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است✿☆✿✿☆✿
شعر غمگین بانگ دریا از هوشنگ ابتهاج
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من استدر این پست از مجله تصویر زندگی گلچینی از اشعار عاشقانه و عارفانه این استاد گرانقدر و شاعر نامی معاصر ایران زمین رو گرد آوردیم.
دکلمه شعر چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توستمرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردیشب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنهاجان می کنند در قفس تنگ کارگاه
به ره افتاد کاروان
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک استیک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباشدر عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود✿☆✿✿☆✿
بر پرده های ساز
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زندزندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسندجانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مراز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرودگل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغتعشق من
اشعار عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاندرنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرامشعر غمگین گریه از هوشنگ ابتهاج
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
✿☆✿✿☆✿
شعر زیبای قصه آفاق از هوشنگ ابتهاج (سایه)
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مراهنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرسدر تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را برمی گرداندخوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسندشبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیختمژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرابانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزدارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند؟✿☆✿☆✿☆✿
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنیچشم هزار دختر بیمار ناتوان…
یاران من به بند،
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکندسایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباشزیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه داردآن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توستعصیان زندگی است
سایه\xa0چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنیدر گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
تنها
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودپری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردیخونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد ای ایت امید به فریاد من برسدر هر کنار و گوشهٔ\xa0این دوزخ سیاه
سوی تو،
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبندپرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم\xa0سایه\xa0خود باز نبینید مراغریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدندگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توستشکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از مندل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زنددر دخمه های تیره و نمناک باغشاه
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستمن این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکستهگر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنیاینجا به باد رفته هزار آتش جوان
سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده می آرد
سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت می بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریه ی سیری…
منبع
✿☆✿✿☆✿
دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که عاجز هر شخصی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و عریان روی خاک
زیباست
رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های
شعر زیبای گریز هوشنگ ابتهاج
چون\xa0سایه\xa0مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖاز هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خودرا گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه ی شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه ی نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه منناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تنجانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیستتا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من استنشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستبر من حرام باد تپش های قلب شاد!
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر استﺩﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩمن دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمنداز بهر نان شب
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟روزی که آفتاب
✿☆✿✿☆✿
شعر عاشقانه همنشین جان از هوشنگ ابتهاج
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سردارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندنه\xa0سایه\xa0دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زندجوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرستگم گشته ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیستبه دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من استجانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیستای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توستنشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرود
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
دست هزار کودک شیرین بی گناه
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند
این هم حکایتی ست
بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند
شعر عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان
✿☆✿✿☆✿
به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسستهسحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدندپرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرستهر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من استدر آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده منگر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسندطوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آوازبا چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قندکشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توستاندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزدزیباست رقص و ناز سرانگشت های تو
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
ﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩنمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
دیگر ز من ترانهٔ\xa0شوریدگی مخواه!
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
نرسیدست کاروان\xa0…
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوش
ای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
✿☆✿✿☆✿
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
✿☆✿✿☆✿
شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج با نام بازگشت
سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گلهوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.
چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.
امشب هزار دختر همسال تو ولی
اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوش
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش
شعر کاروان از سایه ( هوشنگ ابتهاج)
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنیسایه\xa0زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توستاز بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توستراه ما، راه حق، راه بهروزیست
اتحاد اتحاد رمز پیروزیستیلدا ابتهاج فرزند هوشنگ ابتهاج (سایه) بامداد امروز چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۴۰۱ در صفحه ی اینستاگرام خود از درگذشتِ این شاعر نامدار ایرانی خبر داد. ابتهاج متولد ۱۳۰۶ شمسی در رشت بود. «سراب»، «سیاه مشق»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو» و «تاسیان» از جمله آثار او هستند. یاد و نامش گرامی.
تن
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید بازچنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود✿☆✿
دلنوشته های هوشنگ ابتهاج
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذاردمن نیز باز خواهم گردید آن زمان
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زنداز هر دریچه تافت،
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مراروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستچه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیچنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجاییگلچینی از اشعار نو هوشنگ ابتهاج
صبوحینور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرادر هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباشبرداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کردشعر دلتنگی گریه سیب از هوشنگ ابتهاج
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزمکجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پسیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زنداین همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستمن انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توستمردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندشمن می گذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توستشبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماندپرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنیهر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایینفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته استبه بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نروددیر است گالیا
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توستصدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغتبی تو ای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباشارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باشبرداشت تیغ و پردهٔ\xa0تاریک شب شکافت،
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توستره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیستنشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زندامشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنیبرگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است