مـیــروم تــا بــا بـیــان نــغـــز و گـفـتار فصیح
ظـالـم غـافـل ز حـق را تـا ابـد رسـوا کـنم
بی حجاب اینک هم آغوش منست
بی تو رازش جمله درگوش منست
مـیـروم تـا داد مـظـلـومــان سـتــانــم از یـزیـد
دیــن خـیــرالــمـرسـلـیـن را تا ابد احیا کنم
مـیـروم تــا خــون پــاک اکــبــر و عــبـاس را
از دل و جان در ره معشوق خود اهدا کنم
مـیـروم بـا دشـمـن قـرآن بـجـنـگـم چون علی
روزگــار ظـالـمـیــن را چـون شب یلدا کنم
گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب کامیاب
شعر درباره روز عاشورا
ظلم می ریزد از این لبریز جام
ساقیش جام شقاوت کرده نام
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
کـشـتـه دیـن گـفـت خـواهـم بـا خـدا سـودا کنم
مـیـروم در کــربــلا تــا نـهـضـتـی بـرپـا کنم
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد نیزه تیغ از بعد تیغ
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست
با وضویی از دل و جان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هر چه هست
آن یکی مشحون ز تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را به دور
مــیـروم دسـت سـتـم کـوتــه کـنم از جان خلق
گـمـرهـان را رهـبـری بـا خـطـبه غرا کنم
پس شراب عشقشان در جام (پیمانه)ریخت
هر یکی را در خور اندر کام ریخت
مـن حـسـیـنـم نـوگـل بـسـتـان زهــرای بـتــول
حکـم یـزدان را مـیـان مـسـلمین اجرا کنم
کای زجام اولین تان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب
مــیــروم تـا کـشــتــی دیـن را بـه ساحل آورم
مـسـلـمیـن را ایمن از طوفان محنتها کنم
گرچه تو محرم به صاحبخانه ایی
لیک تا اندازه ای بیگانه ایی
بر کشد بر قتلشان شمشیر تیز
جسمشان راسازد از کین ریز ریز
شعر زیبا برای عاشورا
مـیـروم بــا خــون یـــاران و جــوانـان عـزیز
آبـیـاری گـلــسـتــان عـتـرت طــاهــا کـنــم
مـیـروم بـهـر نـجـات عـاصـیــان در روز حشر
خـط آزادی طـلـب از خــالــق یـکــتــا کنم
کیست کو زین جام گردد جرعه نوش ؟
پند ساقی را کشد چون دُر به گوش ؟
ظلمتی گردد بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را
آنکه از پیشش سلام آورده ایی
وآنکه از نزدش پیام آورده ایی
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران عزوجل
هر دو می لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشأه یی ممتاز و خاص
میروم امروز تا صد چون «حیاتی» را به دهر
فــارغ و آســوده از انــدیــشــه فـردا کنم
باده شان اندر رگ و پی جا گرفت
عشقشان در جان و دل مأوا گرفت
لیکن آخر نار سوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان مأوای اوست
گشته پر گل ساجدی عمامه اش
غرقه اندر خون نمازی جامه اش
مـیـروم تـا بـا فـداکـــاری هـفـتــــاد و دو تـــن
دفـتـر تـاریـخ دین حق به خون امضا کنم
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
گفتگو را آتش خرمن رسید
مـیـروم تـــا از دم تــیـــغ عـــدالـــت تـــا ابـــد
نـقـش ظـالـم نـاپـدیـد از صـفحه ی دنیا کنم
هرچه بودت، داده ایی اندر رهم
در رهت من هر چه دارم می دهم
چون جمال بی مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
مستی آن عشرت و عیش و سرور
نشئه ی آن نخوت و تاز و غرور
پس به راه امتحان شد رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار
مـیـروم تـا ریـشــه کــن ســازم بـنـای ظلم را
مـیـــروم تــا کــاخ عــدل و داد را برپا کنم
تلخ سازد آب شیرینشان به کام
روز روشنشان کند تاریک شام
پرده پیش چشم حق بینان شود
آلت قتاله ی اینان شود
جلوه ی معشوق شور انگیز شد
خنجر عاشق کشی خونریز شد
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من ترایم خونبها
بانگ برزد فرقه ی ناکام را
بی نصیبان نخستین جام را
گر تو هم بیرون روی نیکوترست
زآنکه غیرت آتش این شه پرست